|
ولی من با حرارت سعی می کردم دلت را گرم سازم ، نرم سازم ،غمم را با زبان بی زبانی به گوشت آشنا سازم و تو تنها زدَرسَت ، ز استاد و کلامت ، از آن استاد اخمویی که از درسش گریزان گشته بودی یاد می کردی ... در آن حالی که با دستت پریشان تار گیسو را بسان تار چنگی کوک می کردی و من پیوسته از شهرت سخن را بسط می دادم ولی تنها تو خندیدی ! نمی دانم چه گویم خاطرات عصر آن روزی که راز عشق خود را فاش کردم ، دلم را به خیالت آشنا کردم ، زعشق تو بنایی من به پا کردم ، برایت شرح دادم ، گفتگو کردیم ، ولی تنها تو خندیـــــــــــــــدی ...!
نظرات شما عزیزان: |
|
[ طراحی : قالب سبز ] [ Weblog Themes By : GreenSkin ] |